آقای شمع جلوی آینه ایستاد. نگاهی به موهای سیخونکی اش کرد و به خودش گفت: امروز عجب روز خوبی برای سوختن است!
نخ بالای سرش را آتش زد. احساس کرد که سرش داغ شد، افکارش روشن شدند. با خود اندیشید که چرا همه این سالهای عمرش را در سردی و سیاهی سپری کرده است. هنوز چند دقیقه ای از این احساس مطبوع نگذشته بود که دید قطره قطره در حرارت این نور گرمی بخش ذوب می شود.
یا باید خودش را خاموش می کرد و بقیه عمرش را در سیاهی سپری می کرد و یا باید روشن و گرم می ماند و ادامه عمر کوتاهش را به آتش می کشید. تصمیم گرفت تا موقتا خودش را خاموش کند و بیشتر برای ادامه زندگی اش بیندیشد. اما پس از مدتی به این کشف بزرگ رسید که هیچ شمع روشنی قادر به خاموش ساختن خودش نیست.
آقای شمع رفت و رفت تا به یک ریاضیدان رسید. به ریاضیدان گفت که می خواهد دنیا را از نو و در روشنی خودش ببیند. ریاضیدان بدون هیچ حرفی کرنومترش را به کار انداخت . چند لحظه صبر کرد تا یک قطره گرم و درخشان از کنار موهای آقای شمع به زمین افتاد. سپس آقای شمع و قطره چکیده شده را وزن کرد . بعد این دو عدد را بر هم تقسیم نمود و عدد حاصل را در عدد روی کرنومتر ضرب کرد.
ریاضیدان نفس راحتی کشید و گفت: طبق محاسبات، شما حدود هفتاد و دو دقیقه و یازده ثانیه و دو دهم ثانیه دیگر عمر می کنید. در نتیجه شما هرگز نمی توانید تمام آنچه می خواهید را در این مدت زمان تجربه کنید.
آقای شمع در روشنایی نورش نگاهی به چهره ریاضیدان انداخت و دید که ریاضیدانان عجب موجودات مزخرفی هستند و با محاسباتشان چگونه سادگی و امید را تباه می کنند. آقای شمع به ریاضیدان نزدیک شد و او را از ته دل بوسید و کنار گذاشت و ریاضیدان در جا آتش گرفت. آقای شمع کرنومتر را برداشت و مدت زمان سوختن او را اندازه گرفت. سپس فاصله نسبی دو ریاضیدان از یکدیگر را بر سرعت نسبی خودش تقسیم نمود. عدد حاصل را با مدت زمان سوختن ریاضیدان جمع کرد و نتیجه را بر باقیمانده عمر خودش تقسیم کرد. از این طریق تعداد نسبی ریاضیدانانی که می توانست تا عمر دارد نابود کند ، بدست آورد.
به راه افتاد تا دخل هر چی ریاضیدان روی زمین هست را بیاورد. اما آقای شمع از یک چیز خبر نداشت!